شعر شهادت امام جواد عليه السلام
دعا كردم مرا از خود مراني
تو كه درياي جود بي كراني
الا ابـن الرضا ، فـرزنـد زهـرا
عنايت كن ، بده برگ اماني
اصغر چرمي
برچسبها : اصغر چرمي,.شعر شهادت امام جواد عليه السلام
دعا كردم مرا از خود مراني
تو كه درياي جود بي كراني
الا ابـن الرضا ، فـرزنـد زهـرا
عنايت كن ، بده برگ اماني
اصغر چرمي
ز بس غم در دل خود روز و شب داشت
دلش در آتش غم سوز و تب داشت
جواد اهلبیت از داغ مادر
ز طفلی ذکر یا زهرا به لب داشت
سيدهاشم وفائي
مرا به جادۀ بی انتهایتان ببرید
به سمت روشنی نا کجایتان ببرید
کنار سفره اگر میلتان تمایل داشت
دو تکه سیب برای گدایتان ببرید
سوار بال قنوت فرشته می گردم
اگر که نام مرا در دعایتان ببرید
برای آنکه به توحید چشمتان برسم
مرا به سمت اذان صدایتان ببرید
مرا شبیه نسیم سحر در این شب ها
به خاکبوسی پایین پایتان ببرید
وتا قیام قیامت ستاره می ریزم
اگر مرا سحری کربلایتان ببرید
اگر چه قابلتان را ندارد این گریه
کمی برای همین زخم هایتان ببرید
شما که راهی شمشیرهای گودالید
نمی شود که سرم را به جایتان ببرید؟!
مسافران سر نیزه های عاشورا
قسم به عشق مرا تا خدایتان ببرید
استادلطيفيان
قاتلت آشناست واویلا
همسرت بی وفاست واویلا
بدنت تیر می کشد، یعنی
مرگ بهرت شفاست واویلا
خندۀ اُمِ فضلِ ملعونه
حاصل گریه هاست واویلا
مثل زهرا به خاک افتادی
در دلت غم به پاست واویلا
از زمانی که مادرت افتاد
در سرت غُصه هاست واویلا
آن کنیزی که می کند خنده
چه قدَر بی حیاست واویلا
فاطمه آمده به بالینت
حال، وقت عزاست واویلا
این دم آخری به یاد حسین
حجره ات کربلاست واویلا
تشنه آب هستی ای مولا
این اشاره به جاست واویلا
تشنه ای که جدا شده سر او
گُل خیرالنساست واویلا
روی خاک است با تنی عریان
کفنش بوریاست واویلا
بدنش زیر دست و پا و، سرش
به روی نیزه هاست واویلا
زخمِ بنشسته روی این سر از
ضرَبات عصاست واویلا
گریه های حزینِ یک خواهر
از چه رو بی صداست واویلا
نغمۀ یابُنَیَّ می آید
این صدا آشناست واویلا
بینِ هفتاد و دو شهید خدا
از همه این جداست واویلا
چه قدَر نیزه در بدن دارد
به تنش کهنه پیرُهن دارد
رضاباقريان
دارد از آه پر از درد خبر می ریزد
لخته لخته وسط حجره جگر می ریزد
آنقدر روی زمین جای پر از زخمی است
آسمان نذر غمش یک دهه پر می ریزد
آب ، ناکام تر از خشکی لب های کبود
چندمین بار پیاپی پس در می ریزد
نسل زهراست که اینگونه زمین می افتد
مادری از جگرش وای پسر می ریزد
زن بی رحم از این ناله بدش می آید
چقدر دور و برش (هلهله گر) می ریزد
خوب شد بام غریبش کبوتر دارد
خوب شد ورنه چه کس خاک به سر می ریزد؟
حرف بی آبی و جان کندنی آمد به میان
یاد گودال ز هر دیده ی تر می ریزد
یک نفر کاش به آن لشکر نیزه می گفت
یک گلو مانده، سرش چند نفر می ریزد!!
علي ناظمي
از خندۀ دلدار خودم می ترسم
از گرمی بازار خودم می ترسم
ترسیدنم از سختی جان کندن نیست
از عاقبت کار خودم می ترسم
سيدمجتبي شجاع
زهرش اثر کرد و گرفت از تو توان را
طوری که حتی تار دیدی این و آن را
وقت زمین افتادنت احساس کردی
در باغ سرسبز تنت رنگ خزان را
در گوشه ی حجره به خود پیچیدی از درد
یعنی چشیدی درد تلخ استخوان را
مثل عمو جانت حسن آزار دیدی
از بس شنیدی از خودی زخم زبان را
این زن که دست جعده را از پشت بسته
جاری نمود اشک زمین و آسمان را
از او تقاضای دو قطره آب کردی
وقتی تماشا کرد خشکی دهان را ...
... در پیش چشمت آب ها را بر زمین ریخت
سوزاند قلب مادری قامت کمان را
با هلهله ... با کف زدن ... با پای کوبی
مانند عاشورا ورق زد داستان را
هر چند که لب تشنه جان دادی ولیکن
دیگر ندیدی رنگ و روی خیزران را
شکر خدا بالای بام آماده کردند
بال کبوترها برایت سایه بان را
دور و بر تو جز کبوترها نبودند
دیگر ندیدی خولی و شمر و سنان را
با نعل اسب از تو پذیرایی نکردند
دیگر نخوردی ضربه های ناگهان را
محمدفردوسيتشنه ی آب و عاطفه هستی
از نگاهت فرات می ریزد
از صدایِ گرفته ات پیداست
عطش از ناله هات می ریزد
نفست بند آمده؛ ای وای
عاقبت زهر کار خود را کرد
عاقبت زهر، زهر خود را ریخت
جامه های عزا تن ما کرد
تشنگی سویِ چشم تان را بُرد
سینه ی پر شراره ای داری
کاش طشتی بیاورند اینجا
جگر پاره پاره ای داری
چقدر چهره ات شکسته شده!
تا بهاری، چرا خزان باشی ؟
به تو اصلاً نمی خورد آقا
که امام جوان مان باشی!!!
گیسوانت چرا سپید شده ؟
سن و سالی نداری آقا جان!
درد پهلو گرفته ای نکند !؟
که چنین بی قراری آقاجان
شهر با تو سرِ لج افتاده
مرد تنهای کوچه ها هستی
همسرت هم تو را نمی خواهد
دومین مجتبی شما هستی
تک و تنها چه کار خواهی کرد !؟
همسرت کاش بی قرارت بود
چقدر خوب می شد آقاجان
لااقل زینبی کنارت بود
باز هم غیرت کبوترها
سایه بانت شدند ای مظلوم
بال در بال هم، سه روز تمام
روضه خوانت شدند ای مظلوم
کاظمین تو هر چه باشد، باز
آفتابش به کربلا نرسد
آخر روضه ات کفن داری
کارت آقا به بوریا نرسد
جای شکرش همیشه می ماند
حرفی از خیزران و سلسله نیست
شکر! در شهر کاظمین شما
خیره چشمی به نام حرمله نیست
وحيدقاسمي
قدمش ناگهان شتاب گرفت
طرفش رفت و ظرف آب گرفت
آب را بر روی زمین تا ریخت
در همان لحظه قلب زهرا ریخت
روضه کوتاه نکته سر بسته
حجره تاریک حجره در بسته
جگری رفته رفته سم می خورد
قصۀ تازه ای رقم می خورد
عرش را ناله ای تکان می داد
تشنه ای روی خاک جان می داد
زهر بی تاب کردش از داخل
سوخت تا آب کردش از داخل
مثل اکبر شده ولی بهتر
ظاهر جسمش از علی بهتر
این جوان آن جوان تفاوت داشت
زخم زهر و سنان تفاوت داشت
این جوان پیکرش که سالم بود
جگرش نه سرش که سالم بود
موقع دفن لااقل سر داشت
بدنش می شد از زمین برداشت
به تنش پای نیزه باز نشد
در نهایت عبا نیاز نشد
بگذرم؟ نگذرم؟ نمی دانم
وسط چند روضه حیرانم
تا بفهمم گریز آخر را
می روم بیت های دیگر را
تشنه در آفتاب بنویسم
از زبان رباب بنویسم
آدم تشنه تار می بیند
همه جا را بخار می بیند
بدتر اینکه غبار هم باشد
یک بیابان سوار هم باشد
تازه حالا حساب کن دورش
چند تا نیزه دار هم باشد
در میان هجوم نامردان
خواهری بی قرار هم باشد
وببیند که تیر با لبخند
باز کرده هزار و نهصد و چند...
علي زمانيانخواهر نداشتم که پرستاری ام کند
مادر نداشتم که مرا یاری ام کند
این بی كسی خلاصه به بی مادری نشد
بابا نبود رفع گرفتاری ام کند
تنها جفای همسر من قاتلم نشد
اصلاً کسی نبود که دلداری ام کند
جود مرا به زهر جفایش جواب داد
نیّت نداشت اینکه وفاداری ام کند
همراه دست و پا زدنم هلهله کنان
با پای کوبی اَش طلبِ خاری ام کند
در خانه ام محاصرۀ دشمنان شدم
یک یار نیست تا که علمداری ام کند
دیگر کسی به داد دل من نمی رسد
باید اَجل بیاید و غمخواری ام کند
سوز عطش مرا به دل قتلگاه برد
هادی کجاست چارۀ بیماری ام کند
جان دادم و کسی به روی سینه ام نبود
یاد حسین وقت بلا یاری ام کند
رأسم جدا نشد که میان اسیرها
بالای نیزه شاهد بازاری ام کند
با سُّم اسب، پیکر من آشنا نشد
خونم نریخت تا همه جا جاری ام کند
نعش مرا به مکر و اهانت به بام بُرد
یک لحظه هم نخواست نگهداری ام کند
طاغوت از مبارزۀ من امان نداشت
عمری ز کینه خواست دل آزاری ام کند
مهدی بیا که تازه شده داغ فاطمه
با قامت خمیده عزاداری ام کند
محمودژوليده
شب نشینان فلک چشم ترش را دیدند
همه شب راز و نیاز سحرش را دیدند
تا خدا سیر و سفر داشت همه شب وز اشک
غرق در لاله و گل رهگذرش را دیدند
هر زمان رو به خدا کرد در آن خلوت اُنس
او دعا کرد و ملائک اثرش را دیدند
جلوه اش جلوه ای از نور خدا بود و ز عرش
همچو خورشید به سر تاج زرش را دیدند
همه سیراب از آن چشمۀ رحمت گشتند
سائلان بخشش دُرّ و گهرش را دیند
روز پرسیدن هر مسئله از علم و کمال
پایۀ دانش و حُسن نظرش را دیدند
عمر او آینۀ عمر کم زهرا بود
در جوانی همه شوق سفرش را دیدند
دود آهش به فلک رفت از آن حجرۀ غم
شعله های جگر شعله ورش را دیدند
هرکه پروانۀ شمع غم او شد هر شب
عرشیان سوختن بال و پرش را دیدند
چون که شد سایه فکن نخل شهادت آن روز
همه با اشک «وفائی» ثمرش را دیدند
ناله وا جگر نزن اینقدر
جگرت را شرر نزن اینقدر
با صدای نفس نفس زدنت
پشت در بال و پر نزن اینقدر
بیشتر می زنند بر روی طشت
نالۀ بیشتر نزن اینقدر
پشت در هیچ کس به فکر تو نیست
پس سرت را به در نزن اینقدر
صورتت را مکش به روی زمین
خاک را بر قمر نزن اینقدر
سن و سالت نمی خورد بروی
آه! حرف سفر نزن اینقدر
وسط کوچه ات می اندازند
به لب بام سر نزن اینقدر
عمه ات را صدا بزن اما
نالۀ یا پدر نزن اینقدر
×××
ناله بر شاه کاظمین کجا؟
ولدی گفتن حسین کجا؟
استادلطيفيان
تكان گریه ی سختی به شانه ها دادی
بهانه دست جگرهای چشم ما دادی
اجازه داد نگاهت كه عاشقت باشم
جواز نوكریِ امشب مرا دادی
"حسین" گفتنت آقا؛ دلیل تشنگی است
به لب ز اشكِ غمش كوثر بقا دادی
شکستنی شده ای ! پشتِ بام جای تو نیست
دوباره گوش به دردِ دلِ خدا دادی !؟
اگر چه مقتلتان واژه ی «کلوخ» نداشت
شبیه شیشه زمین خوردی و صدا دادی
غریبی تو، تصاویر اشك رهگذران
بدون حجله به این كوچه ها نما دادی
سه روز پیكرتان را كفن نكرد كسی!
عجب مجال گریزی به كربلا دادی
وحيدقاسمي
بـي تـاب غـم نــور دوعـيـنـم
پيوسته به حال شور و شينم
ذيحجه شد و دوبــاره آقا
مــحـتـاج بــرات كـاظـمـيـنـم
اصغر چرمى
اصغر چرمي
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
بس کوه غصه بردم، بس خون دل که خوردم
پیوسته از لبم جان جای سخن برآید
از بس که یار جانی آتش زده به جانم
ترسم که جای آهم دود از دهن برآید
از بی وفائی یار، این بود قسمت من
من گریه گن بمیرم، او خنده زن برآید
دیگر نمانده هیچم تا کی به خود بپیچم
ای مرگ همتی کن تا جان ز تن برآید
امروز بین حجره، فردا کنار کوچه
فریاد غربت من از این بدن برآید
نیکوست زهر دشمن در راه دوست کز من
هم ساختن به آتش هم سوختن برآید
از بس که رفتم از تاب،از بس که گشته ام آب
فریاد آه آهم از پیرهن برآید
جا دارد از غم من هنگام دفن این تن
خون در لحد بجوشد اشک از کفن برآید
استادسازگار
ساکن کاظمین گویا از سمت « باب الجواد » می آید
چون شهابی که روی دامانش ، نور در امتداد می آید
عهد فرزند با پدر این است ، می شود زائرش به رسم ادب
این هم از طرز احترامش هست ، موقع بامداد می آید
دست بر سینه برده می گوید : « السّلامُ علیک یا سلطان »
« وَ علیکَ السّلام » از مرقد ، بال بر بال باد می آید
زائری دلشکسته می فهمد ، کاظمینی شده هوای حرم
نه فقط او که هر چه زائر هست ، با همین اعتقاد می آید
آمد و با کرامت قدمش ، دل هر سنگ غرق شادی شد
بانگ از عمق جانشان برخاست ، این که « خیر العباد » می آید
دست در دست پنجره فولاد ، فلج و کور را مداوا کرد
دیدمش سوی صحن گوهر شاد ، آن گُهَر شادِ شاد می آید
باز یک روز ساکن مشهد ، می رود مرقد پدر وَ پسر
« السّلام علیکُما » گفته ، سمت « باب المراد » می آید
***
آخر شعر می رسم حالا ، می رسم با دو چشم خون پالا
نذر آن گنبد این قد و بالا ، بر لبم «إن یکاد» می آید
مجیدلشگری
ماهی ولی به چشم همه رو نمی شوی
عطری ولی روانه به هر سو نمی شوی
آهوی روسیاه و هوس ران رسیده است
یابن الرضا! تو ضامن آهو نمی شوی؟
جایی نه گفته اند نه اینکه نوشته اند
آقای بندگان سیه رو نمی شوی
از کودکی به فکر تقاس مدینه ای
تو بی خیال قصۀ پهلو نمی شوی
باشد میان خون و رگت شور انتقام
راضی به گریه در غم بانو نمی شوی
سلطان سپرده دل به غضب های حیدری ات
ارثیۀ رضاست به تو قلب مادری ات
محمدحسین رحیمیان
ای ز روی تو روی حق پیدا
آفتاب قدیمی دنیا
ای که دریاست پیش تو قطره
ای نمی از کرامتت دریا
ای مسلمان چشم تو آدم
شده روی تو قبلۀ حوا
ای به طفلی فقیه هر مرجع
ای امام تمام عالم ها
به گمانم که حضرت موسی
نامتان را نوشته روی عصا
یا که اصلا مسیح وقت شفا
می برد یا جواد نام تو را
این همه جود و فضل و احسان را
ارث بردی ز مادرت زهرا
با گداییِ تو بزرگ شدیم
یا علی اکبر امام رضا
روز اول که یادمان کردند
ریزه خوار جوادمان کردند
جود و بخشش برای تو هیچ است
کل عالم ورای تو هیچ است
باغ جنت به آن همه عظمت
پیش صحن و سرای تو هیچ است
از روایات عشق فهمیدم
جان عالم به پای تو هیچ است
معجزات مسیح و کار شفا
در حضور دعای تو هیچ است
این بلندی خاک تا افلاک
پیش گلدسته های تو هیچ است
دین ما بندگی ما همه اش
به خدا بی ولای تو هیچ است
کعبه، زمزم، حرم، صفا، مروه
همه پیش صفای تو هیچ است
بیش از این مدح تو نمی دانم
شعر من در ثنای تو هیچ است
ای امام جوان اهلُ البیت
قمر آسمان اهلُ البیت
دل ما غرق در عنایت توست
تشنۀ بادۀ ولایت توست
در همان کودکی امام شدی
این خودش برترین لیاقت توست
این که زهراست مادرت آقا
به خدا بهترین سعادت توست
روز محشر تمامیِ عالم
دست بر دامن شفاعت توست
از درت خلق دستِ پُر رفتند
جود و بخشش همیشه عادت توست
هر که یک بار شد نمک گیرت
تا ابد بندۀ کرامت توست
کاش می شد که در حرم بودم
در شبی که شب شهادت توست
همسرت قاتلت شده آقا
این خودش راز سخت غربت توست
همسرت پیر و مو سفیدت کرد
در جوانی تو را شهیدت کرد
گوشۀ حجره بی صدا بودی
به غم و غصه مبتلا بودی
جگرت سوخت، با لب تشنه
چون جگر گوشۀ رضا بودی
چقدر زود پرپرت کردند
تو امام جوان ما بودی
موقع دست و پا زدن قطعا
یاد گودال کربلا بودی
یاد غم های عمه ات زینب
یاد طفلان بی نوا بودی
یاد طفلی که تا پدر را دید
گفت بابای من کجا بودی؟
از میان تنور آمده ای
یا که بر روی نیزه ها بودی؟
ای پدر جان ز نیزه افتادی؟
به نظر زیر دست و پا بودی
دخترت را ببر که پیر شده
رفتنم مدّتی ست دیر شده
مهدی نظری
دوبیتی
خداوندا به آیین رشادم
عنایت کن تولای جوادم
چو در محشر نمانم دست خالی
بده از عشق او زاد المعادم
×××
رباعی
خورشید مراد و ماه مقصود جواد
آیینه ای از جمال معبود جواد
تصویر بهار زهد و اخلاص تقی
تفسیر هزار آیه ی جود جواد
عباس خوش عمل کاشانی
موضوعات
آرشیو
لینکستان
درباره ما
پیوند های روزانه
آمار وبلاگ